يك روز گذارم به ديار هنر افتاد

بر تربت فردوسي والاگهر افتاد

از آتشِ شهنامه، به جانم شرر افتاد

اين نكته، به يك باره مرا در نظر افتاد

با اهل هنر هركه درافتاد، برافتاد

 

محمود، كه بس فتنه و آشوب به پا كرد

خون ريخت به هر خطّه و بر خلق جفا كرد

ديدي كه بدان مردِ هنرمند چه ها كرد؟!

آخر ز بدِ حادثه، تاجش ز سر افتاد

با اهل هنر هركه درافتاد، برافتاد

 

من شيفته و كُشته ي شهنامه ي اويم

مبهوت ز نوآوريِ خامه ي اويم

بي خود شده ام، مات زهنگامه ي اويم

جادويِ كلامش به دلم كارگر افتاد

با اهل هنر هركه درافتاد، برافتاد

 

آرامگهش قبله ي اربابِ نياز است

بهرِ همه كس مرقدِ او كعبه ي راز است

چون شمع، دلم در تب و در سوز و گداز است

بايد ز سرِ صدق بر اين خاكِ در افتاد

با اهل هنر هركه درافتاد، برافتاد

 

فردوسيِ فردوس مكان! مردِ خدايي!

بر درگهِ تو آمده ام بهرِ گدايي

اقليمِ سخن را تو بهين حكم روايي

با يادِ رُخَت، دل به تب و شور و شر افتاد

با اهلِ هنر هركه درافتاد، برافتاد

 

اي تازه جوانان، كه در اين شهر و دياريد!

اين پندِ مرا، نيك به خاطر بسپاريد:

اربابِ هنر را به جهان دوست بداريد

بي چاره شود، هركه بدين قوم در افتاد

با اهل هنر هركه درافتاد، برافتاد