http://www.news.niksalehi.com/khabar/hafez_tomb.jpg






آسمان آبی است, آبی , نیلگون , زنگاری , ولی سبز نیست!

چرا حافظ در این بیت آسمان را سبز دیده؟!!

خیال میکنم در آن رازی هست که باید همراه با کلمه " دیدم " در مصرع

اول بیت باشد, این راز را باید در آنگونه دبدن حافظ جستجو کرد.

هر شعر جاودانه یک راز است و حافظ شعرهای خود را به ما تحویل داده

و رفته اکنون چاره چیست؟


شاید یکی از راههای فهمیدن این رازها رفتن در حضور راز داران باشد

ولی آیا آنها راز و رمز خود را به آسانی برای ما خواهند گشود؟

رسم آفرینش این نیست که چیزی از خوبی ها و ارزشها را به آسانی

به کسی بدهد , هر چیزی که حقیقتاً ارزش داشته باشد ؛ بدست آوردن

آن تاوانی دارد. رنج! رنجی سترگ و پایان ناپذیر. زیرا که رازها و

ارزشها پایان ناپذیرند و یکی از همین ارزشها که مد نظر است؛

همین گونه " دیدن " است. یعنی به رنگ سبز دیدن آسمان ,

درست در لحظه ای که باید آسمان را سبز دید. و این یک توانایی

ناب است. بی تردید همه می بینیم و همه می بینند اما مهم این است که

انسان چگونه ببیند؟ چرا؟ و برای چه؟ و اینها همه حدودی فراتر از

دیدن با چشم دارند. اینگونه دیدن با عشق سرو کار دارد.آن قدرتی که

جوینده را یابنده می کند و خواستن را توانستن.هیچ ضرورتی ندارد,

لازم نیست که آدم مثل حافظ باشد تا توانایی اینگونه دیدار را داشته بیابد.

خیلی از اوقات یک انسان ساده که از ظاهرش هیچ پیدا نیست؛در باطنِ

خود این توانایی را داراست.پس چه بسیار آدمهایی که در اطراف ما

هستند و و این قدرت یعنی این دیدار را دارند.

اکنون برای فهمیدن راز و رمز دیدار حافظ یک راه دیگر هم وجود دارد.

یعنی سفر , سفری با حافظ , در این سفر شما هم راز و رمز خودتان

را خواهید یافت.کافی است کمی فکر کنید!!

خیلی ساده خواهد شد اگر بخواهید و بدانید, بیندیشید و بشناسید

تا بتوانید و بگذرید.اما قدم اول اندیشیدن است و سپس خواستن.

اگر چه خواستن همیشه توانستن نیست و دانستن همیشه گذشتن؛

اما برای گذشتن از مراحل زندگی و رفتن به سوی کمال و زیبایی

که هدف انسان متفکر است؛دانستن شرطی ضروری بشمار می رود.

بدان امید که روزی دانش ما به دانایی و فرزانگی مبدل شود؛

اکنون سفری با حافظ را شروع میکنیم:


در میان ما رسمی است, رسمی که به دنبال دلیل گشتن برای آن همانقدر

بیهوده است که بخواهیم در یک قطعه شعر یا در یک غزل, معادله

یا رابطه ریضی پیدا کنیم.

وقتی که ماه نو, مانند یک داس یا دشنه برهنه خیلی صاف و صیقلی

و براق در گوشه ای از آسمان دیده می شود؛ خیلی ها هستند

که به محض دیدن آن آهسته چشم های خود را می بندند و بعد

بر روی آدمی خوب و مهربان یا چیزی خیلی مخصوص چشم

باز میکنند و بدین ترتیب ماه نو را آغاز میکنند.برای این دیدار

بعضی ها چیزی خاص بنا به سلیقه و سنت خویش دارند

دوستی را به یاد دارم که انگشتری از عقیق کبود داشت که روی آن

نوشته شده بود " یا علی " و او به نگین همان انگشتری نگاه

می کرد و به زمزمه زیر لب می گفت:




مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو




   
      بهر حال حتی می توان , چشم را بر روی یک غزل از حافظ گشود و سفر

کوتاهی از زندگی را با حافظ گذراند:

فکر میکنم که فاصله ام با سالهای زندگی حافظ چند ساعت بیشتر نمی نواند باشد

و این حقیقتِ حرکتِ آفرینش است که به زمان مفهوم دیگری می بخشد.

تولد حافظ و عمر او تا مرگ و سپس گذر زمان و نسلها تا تولد من

و سپس تا مرگی که در پیش دارم همه و همه از دیدگانِ حقیقتِ حرکتِ فضایی

جرقه ای یا ساعتی بیش نیست.اکنون چرا من با حافظ نتوانم بنشینم؟

چرا فریب حواس ناقص خود را بخورم؟حافظ بر اوج بلندترین قله حماسه و حقیقت

ایستاده است.او مردی است در قله کوهستانی عظیم و من جوانی در فرودستِ فراخنای

دشتی که به دامنه ها ختم می شود.

آری او تصویر ازل و تصور روز الست را که شاید طولانی تر از همه عمر ما

بوده دیدار کرده است روزی طولانی مثل تابستان گرم و طولانی که انسان

آفریده شده است و آنگاه نوبت عشق رسیده است.




آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعۀ کار به نام من دیوانه زدند
   





با هستی انسان عشق پیدا شده است که انسان جلوه گاه عشق باشد و عشق

همچون ودیعه ای به انسان سپرده شده است.

زیرا که آسمان با آن همه عظمت و شوکت , این بار امانت را نتوانست و


نمیتواند بر دوش بکشد پس قرعه کار بردوش و گریبان داشتن عشق ,


به همانکه باید به انسان دیوانه رسید.انسان دیوانه , یعنی انسانِ


جسوری که از عظمت و شوکت "بار امانت" نمی هراسد


زیرا که بی قرار تر و پریشان تر از این حرفهاست انسانی دیوانه


که نهایت عقل او در همین دیوانگی حیرت انگیز او نهفته است.


در عاشقانه زیستن. پس انسان با عشق متولد می شود.از همان نخستین


لحظۀ عشق , بار امانت بر دوش اوست.


اینها اندیشۀ شاعرانۀ همسفری است که شعر می سراید همانکه می گوید:




کس چو حافظ نگشاد از سر اندیشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
  




اگر سخن زلفِ زیبایی است که شانه اش قلم است؛ انسان هستی زیباتری

است که سخن و زلف هردو جزئی از انسان هستند و عشق شانۀ این هستیِ

انسانی است.




در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

دیگران قرعۀ قسمت همه بر عیش زدند

دل غم دیدۀ ما بود که هم بر غم زد
 




 
آنکس که بار امانت را تعهد میکند غم به سلامت رساندن آن را به مقصود

و معشوق هم ناچار خواهد داشت و از این روست که حافظ ناگاه از غم

سخن می گوید.حافظ حماسه ای از شکوه انسان است.پس آنگونه غم که

حافظ از آن حرف میزند؛ همان غم معمولی , از نوع احساسات رقیق و

بی مایه که گاهی گریبان بعضی ها را می گیرد نیست.

حافظ تفاوت عیش را با عشق به خوبی شناخته است و چه هوشیارانه,

زیرا در "عشق"  "عیشی" هست که در "عیش" نیست.

اجازه بدهید از خود حافظ مثالی بیاورم:




از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوّار بماند
  





مگر لذتی که پایدار تر باشد, لذت بهتر و بیشتری نیست؟اینکه روشن است

حافظ می گوید از "اثر" "عشق" "چیزی" "خوشتر" ندیده ام که در این دنیا

باقی بماند.حافظ در هنگام تولد "بار امانت" را بر دوش داشت , عاشقانه

زندگی کر و عاشقانه رفت, همۀ هستی او یک جان شیفته بود و سر در راه

آن آشفتگی نهاد و همه چیز یافت یعنی صدای سخن عشقِ خود رابرای ما

باقی گذاشت. آنگاه جای دیگر پس از سالها تاب و طاقت گفته است:




حقّا کزین غمان برسد مژدۀ امان

گر سالکی به عهدامانت وفا کند
 



و این دیگر جان کلام است. اگر من بار امانت را بر عهده بگیرم

اگر به تعهد خود در سخت ترین شرایط پایدار باقی بمانم , و اگر عاشقانه

زندگی کنم , از آنجا که "عشق" هم حرمت "امانت" را که ودیعۀ "او" است

را دارد و هم حرمت خود را ؛ یعنی عاشقانه بودن را , شدن را ,

آنگاه انسانی هستم برتر از کهکشانها و کائنات و " مژده امان "

بی تردید به من خواهد رسید.مژده سلامت , سعادت , آرامش

و در آخرین کلام " مژدۀ دیدار " به ما خواهد رسید و جاودانگیِ

حافظ این نکته را بطرز مضاعف ثابت کرده است.

در فرهنگ ما عشق در میان انسان ها تنها جلوه ای از بار امانت است.

این در حالی است که در اهلیت و فرهنگ دیگران براستی نادر و نایاب است.

و این همان مفهوم گسترده عشق است که هدف آفرینش بشمار میرود.


در این جلوه از عشق,  یوسف و زلیخا عاقبت بهم میرسند.

در جایی دیده بودم که روزگاری دراز, پس از ماجرای رسوایی زلیخا

یوسف آن زیبای صورت وسیرت, بر گرده اسبی همچون تندیس و

مجسمه ای از مرمر سیاه, از راهی میگذشت.زنی را دید بر کنار راه

نشسته و خاک و گردی که از تاختن اسب یوسف به هوا برمی خیزد

می بوید.یوسف به زن دقیق شد و دید وی همان زلیخاست.

روی کرد به سوی خدایش و گفت:

- بارالها ! آیا این زن را که باعث رسوایی پیامبر تو گشت, هنوز

بر زمین نگاه داشته ای؟؟!

هاتف در گوش یوسف ندا در داد که:

- تو چه میدانی حکمت ما را؟! خاموش ! که او دوستدارِ دوستانِ ما است.

و این بخشِ دیگر مفهوم عشق در تمدن ماست.




جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایرۀ قسمت اوضاع چنین باشد
 



آری به درستی که هرگز نمی توان "عیش" و "عشق" را با هم و


همزمان داشت چرا که در مرحله ای از عشق, "عیشی" وارد هست


که میدانم اگر انسان به آن مرحله از تکامل برسد که آن را بیابد


با همۀ هستی آن را عوض نخواهد کرد.زیرا که دیگر, در حالِ


وصال , خود به هستی وصل شده است, جاودانه گشته است.

اما این, تاوانها دارد.سنت آفرینش هرگز چنین نبوده که ماحصل

و نتیجه "خون دل" را به آسانی به کسی بدهد.اما آن یکی


یعنی "جام می" را که منظورش همان عیش های زور گذر است


امکان دارد به آسانی به کسی بدهد.آخر حتی یک گوهر فروش هم


بهترین وزلالترین گوهر خود را برای هر مشتری که از راه برسد


تقدیم نمی کند.البته غزل مربوط به این را در جایی دیگر عنوان می کنم.




که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...




براستی کدام عشق؟ بر روی زمین ما یا بهتر بگویم در این دنیا

هر عشق یک پایانی دارد.به هر چیزی یا هر کسی.حتی عشاقی

که به افسانه ها پیوسته اند و هزاران هزار عشق دیگر شبیه به آن

همه و همه به پایان رسیده اند با این همه زمین هنوز عاشقانه

می گردد یا ماه که از بالای سر ما عبور می کند عاشق زمین است

که به چنین ریسمانی محکم و نا مرئی از امواج بر گرد زمین می ماند

و می تابد.پس دریغی نیست که خورشید را دوست بداریم...

و زمین را... و ماه را. عاشق طلوع و سپیده دم باشیم.


حافظ همواره از آن عشق صحبت میکند که از روزی در ازل

آغاز گشته و به روزی در ابد می پیوندد.در میان این دو زمان

زندگانی انسان قرار گرفته.انسانی که از ازل می آید و به

ابد می رود.از تولد می آغازد و به سوی مرگ می رود.

اما برای چه؟ چرا؟ و چگونه؟ براستی این فاصله چگونه باید باشد؟

چگونه شایسته تر, بایسته تر, زیباتر, و در یک اشاره عاشقانه تر است

ولی چگونه است؟ زندگانی چگونه می گذرد؟ و چگونه زیباتر و بهتر

است؟ نه اینکه چگونه باید باشد؟ بلکه چگونه بودنش عاشقانه تر

است؟ آری حقیقت؛ آرمان بزرگ و عاشقانۀ حافظ بنظر می رسد

وی ارادتی شگفت انگیز به حقیقت دارد وقتی که می گوید:




به صدق کوش, که خورشید زاید از نفست

       که از دروغ, سیه روی گشت صبح نخست




این مسئله کمی برایم مشکل است که چگونه حافظ علیرغم آن همه شیفتگی

نسبت به "عشق" طریق آن را تا این حد مشکل و دشوار می بیند

که مدام هشدار می دهد و می گوید :




عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید

نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی



در عین حال نیز می سراید :




چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد



آیا فشار طاقت فرسای همین تعارض و دوگانگی نیست که حافظ را

وادار می کند بسراید :




      صلاح کار کجا و من خراب کجا       ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا

       دلم ز صومه بگرفت و خرقه پرهیز     کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا




و تا آخر غزل که می گوید :




قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست؟صبوری کدام؟خواب کجا؟




هنگامی که در مسیر عشق کمترین سرمایه و نقد

جان بر کف داشتن است ؛ دیگر صلاح کار کجاست؟

صبوری و قرار کدام است؟بی قراری حیرت انگیزی که عین خواب است

خوابی که عین بیداری است و صبوری طاقت فرسایی که عین شکیبایی

است و همۀ اینها یکسره در عشق است.


به نظر شما آیا هر غزل از حافظ یک حماسه نیست؟

و بدین ترتیب همّت حافظ و انفاس سحرخیزان , یعنی حمایتِ

"او"ست که موجب می شود انسان پیش از مرگ از بند غم نجات یابد

همّت انسان و حمایت "او" .

ما برای "او" صفاتی را می شناسیم و در  راه تکامل خودمان تلاش

می کنیم که از دریای آن صفات جویبار کوچکی هم اگر شده بسوی درون

خود روانه سازیم  یا دست کم پیمانه ای, جامی, از صفات "او" برداریم

و اگر بتوانیم روزی روزگاری از عمرمان چنان کنیم ؛ در حقیقت

باده ای از جام تجلّی صفات "او" نوشیده ایم.این باده همان باده ایست

که سرمستی جاودانگی دارد.




بیخود از شعشعۀ پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلّی صفاتم دادند



حافظ می گوید :

مرا از تابش و شعشعۀ "پرتو ذات او" بیخود کردند و آنگاه

"جلوه ذات انسان" آنطور که میتواند باشد, نه آنطور که هست را به من

نشان دادند و بدین ترتیب حافظ به یک " دیدار " نائل آمده است و

از همین روست که در جای دیگر می فرماید :




کمتر از ذرّه نئی پست مشو مهر بورز

 تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان



پس مهر ورزیدن, به حقیقت و به انسان بیهوده نیست که گفته اند

و چه بسیار گفته اند که برای رسیدن به مفهوم "او" باید نخست خود را

و درون خود را شناخت, گفته اند سعادت در بیخودی و از "من"

تهی گشتن و بریدن است, انسان چگونه می تواند از چیزی که

نمی شناسد ببرد؟

گفته اند توانایی انسان برای کامل شدن مرزی ندارد, در درون انسان

اقتداری نهفته است که از سرچشمه قدرت ناب و مطلق است, اما

چگونه می توان بدون شناختن این اقتدار, گرد و غبار از روی آن سترد

آنرا صیقل داد و سپس از آن بهره های بی پایان برد؟

حافظ می گوید این همه آگاهی, هوشیاری, وسعت نظر و تکامل را

مستحق بودم, زیرا که اجر صبر و شکیبایی ام است, زیرا که

به جور و جفای روزگار طاقت آوردم, ثابت قدم بودم و شکیبایی

ورزیدم و این "دیدار" اجر آن همه است. و "توانایی دیدار" حافظ

را جاودانه کرد.

جور هست, جفا هست, دشواری هست, مصیبت و بلا ها....

همه هستند؛ اما صبر هست, سکوت هست, طاقت تاب و وقار

هست و دریا دلی و رنج.

و "او" هست, هستی هست, همه هستی زیرا که:
     هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایرۀ قسمت اوضاع چنین باشد

در گار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری کان پرده نشین باشد



و این "خون دل" همان است که حافظ را و بسیاری دیگر را جاودانه کرد

اما باید دانست که :




هاتف آنروز به من مژدۀ این دیدار داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند



هرگز چیزی را که به حقیقت "ارزش" داشته باشد بدون "جور و جفا"

و "صبر و ثبات" به کسی نمی دهند.زیرا که رنج, تک درخت برومند و

و تناوری است بالا بلند و بی پایان که میوه اش "دانایی" است

بدست آوردن آن دانایی و توانایی و جاودانگی, هیچ راه دیگری

بجز سپردن خویش به ریشه های آن تک درخت ندارد تا روزی که همچون

جوهری از ریشه ها بدون ساقه و جوانه بروییم و آنگاه روزی دیگر بشکفیم




سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی

چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم



و اسمِ اعظم هر چه باشد, عاقبت " حقیقت" است, رویی و ریشه ای

در حقیقت دارد.

روایت کرده اند روزی یکی از دیوانی که به فرمان حضرت سلیمان

بودند, به مکر و حیله موفق می شود آن انگشتری که بر انگشت حضرت

سلیمان بود بدزدد و بر انگشت خود کند.این داستان مفصل است

ماحصل آنکه دوباره سلیمان انگشتری خود را به لطف اسم اعظم بدست

می آود.و روایت کرده ند که بر نگین آن انگشتری "اسم اعظم" حک

شده بوده است که سلیمان را قادر به انجام هر کاری می کرده است.

اکنون ما آن اسم اعظم را نداریم و نمی دانیم, پس چگونه باید در میان

انبوه "واقعیت" هایی که اطراف ما را احاطه کرده اند, همچنان و همیشه

شیفتۀ حقیقت و عاشق آن باقی بمانیم؟


در این بازار دنیا, در میان این همه هیاهوی پر زرق و برق و درخشنده

که زود خاموش میشوند, اما گوش فلک را کر می کنند و چنان انسان

را گیج میکنند که گاه قدرت و توان و اختیار و انتخاب را از او سلب

می نمایند؛ چه باید کرد؟

ما در "انتخاب" آزادیم و بهر حال باید انتخاب کرد.

آیا دل به انبوه واقعیتها ببندیم و زود خاموش بشویم, یا "جام می"

یعنی خوشی های یک دم را انتخاب کنیم؟ و یا همچنان خیره بدون آنکه

پلک بر هم بزنیم به چهره زیبای "حقیقت" بنگریم و دل به

"حقیقت جاودانه" ببندیم؟

فی الواقع "خون دل" را انتخاب نماییم و جاودانه شویم که :




هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما....



اگر "خون دل" را در زندگانی انتخاب کردیم روزی خواهیم فهمید

همیشه "خوشی های یک دمه" چه زود خاموش میشوند.اما حقیقت جاودانه

همیشه باقی می ماند و زندگانی را به ما می آموزد آنچنان که از لحظه لحظۀ

آن لذتی جاودانه ببریم.اما چگونه؟ چگونه میتوان در میان انبوه واقعیتها

زیست ولی با حقیقت عشق ورزی کرد؟

بر سر همین معناست که حافظ گفت :




فرصت شمار طریقۀ رندی که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکار نیست



در میان جانان زیستن و با جانان عشق ورزیدن, به کلمه آسان می آید, اما

در عرصۀ متنوع عمل, البته دشوار است و مردی می طلبد

که از خویش به در آید.




روز ازل که سر زلف تو دیدم گفتم

که پریشانی این سلسه را آخر نیست



زیرا که "هستی" همه یکسره سلسله ای از "جلوۀ ذات اوست" اما در اینجا

"رمزی" هست, شیوه ای هست, شیوۀ حافظ! باید آنچنان که شایسته است

عاشقانه بود که :




لاف عشق و گله از یار, زهی لاف دروغ

عشقبازانِ چنین , مستحق هجرانند



می خواهم دست کم را بگیرم, اکنون و در این لحظه, سخنی و کاری با آن مفاهیم

متعالی و در اوج قلۀ عشق را ندارم, می خواهم از همین انبوه واقعیت های روزمره

بگویم که آنها هم به نوبۀ خود می توانند زیبا باشند.

آیا شما دیده اید که انسان عاشق همسر خویش باشد؟مرد یا زن تفاوت نمی کند

این سنّت آن یار است, عاشق شدن و ازدواج کردن, براستی آیا چنین عشاقی,

با همان یقین, و به همان اندازه عاشقانه, روی در رویِ خویش با "او" سخن

می گویند؟همانگونه که با معشوق خو سخن می گویند؛ به معشوق خود

سر سپرده اند؛ و سخن از وی می شنوند و سخن با وی می گویند؛

به راز و نیاز با او نشسته اند؟

با همان یقین؟یا حداقل به همان اندازه عاشقانه؟

از این گونه راز و نیاز را که مثال آوردم عرفا و اولیاء عین الیقین می نامند

یعنی دیدن با چشم, یعنی "دیدار" 

سر فصل ارتباط انسان با "او" همۀ جلوه گاه ها, همۀ مراتب است

همۀ راز هاست در برابر همۀ نیاز, همۀ عشق است در همۀ هستی

از همین روست که حافظ می فرماید:




مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند



و فی الواقع خود را خطاب می کند و به نحوی ظریف مورد عتاب و ملامت

قرار می دهد که :




در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد



و البته اینها نخستین مرحله, یا به عبارتی نخستین قدم است که می توان با

آن حرکت را آغاز کرد, در حقیقت طعنه ای به شایستگی انسان و به غفلت

انسان می زند و البته که این شیوه اندکی جسارت و توانایی می طلبد.

حافظ شاعری جسور است, مردی جسور است, مخلوقی جسور است

ولی "او" جسارت انسان را در نیکویی در شجاعت و عدالت و سخاوت

و ستایش و راز و نیاز با "او" می پسندد.

می پسندد که گاهی همچو حافظ می آفریند.و برای همین است که

انسان بخیل , انسان حسود و کینه توز و مغرور, انسان ریاکار و دو رو

هرگز و هرگز نمی تواند و نخواهد توانست با "او" عاشقانه و با

"دیدار" سخن بگوید.

گاهی ما به خاطر انسانی که دوستش داریم؛ داوطلبانه از خود می گذریم

چگونه است که برای او و به خاطر او حاضر نیستیم از خود بگذریم؟




راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

آنجا, جز آنکه جان بسپارند, چاره نیست



باید جان را به او سپرد و در میان جان, با جانان زیست :




"او" را به چشم پاک توان دید چون هلال

هر دیده, جای جلوۀ آن ماه پاره نیست



و حافظ بدان دلیل جسور است که "او" را به عناوین خم ابروی تو, سیه چشم

و ماه پاره هم خطاب می کند

باید از اینجا شروع کرد, باید اینطور عاشق "او" بود.




هرکه خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو

کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست



و ما اگر چنان کردیم, اگر با عشق و اخلاص قدم پیش نهادیم, اگر "خون دل"

را انتخاب کردیم آنگاه از جوانۀ تک درختِ رنج خواهیم شکفت و

نخستین به ره ای که خود از آن می بریم, محاسبۀ نیرو هایمان

و سپس به توانایی تعیین یک " هدف " خواهیم رسید اما :




به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم

که من به خویشتن نمودم صد اهتمام و نشد



و این راد مردی چون حافظ گفت ما که جای خود داریم




ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی

وانگه برو که رستی از نیستی و هستی



 حافظ  " خود پرستی " را آفت کرامت انسانی می داند و به حق که همینطور

هست زیرا که خود پرستی دیگر هیچ فضیلتی باقی نمی گذارد

در واقع جذام روح انسان است و بس.

و روحی که چنان بر بلندای قلل " همت " قامت بر افراشته و می گوید :




گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم

گر چه آب چشمۀ خورشید را من تر کنم

عاشقان را گرد آتش می پسندند لطف دوست

تنگ چشمم گر نظر در چشمۀ کوثر کنم



اما اگر عاشقی صادق و صبور و ثابت قدم و عاشقانه باشد ؛ همان " لطف دوست "

باده از جام تجلّی صفاتش به وی خواهد نوشاند.

همچنان که گفت :




در ازل دادست ما را ساقی لعل لبت

جرعۀ جامی که من مدهوش آن جامم هنوز



حافظ همیشه در هنگام نا سازگاری, در وقت انتقاد و حتی گله یا پرخاش خود را

خطاب می کند و در صدر دیوان غزلش هر گونه بد نامی را به جان می خرد

تا بتواند به آنچه ریشۀ بد نامی است بتازد, جسورانه هر گونه

زشتی را به خود نسبت می دهد تا بتواند به این نحو نافذ و جاودانه

به پلیدی ها و ریاکاری ها, بی عدالتی ها و بی انصافی ها بتازد

و چه کسی می تواند منکر نفوذ سخن حافظ شود؟




آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

بر جای بد کاری چو من یک دم نکو کاری کند



و در حقیقت انسان را شیفتۀ سخاوت و کرم و وفاداری می کند اما بدین بهای

گزاف که خود را بد نام خوانده است.

و این تاوان حافظ شدن و شاعر بودن اوست :




دلق حافظ به چه ارزد؟به می اش رنگین کن

وانگهش مست و خراب از سر بازار بیار



این شیوۀ حافظ است و هیچ غزلی نیست که از چنین اشاراتی خالی باشد

و به راستی کیست که بتواند منکر نفوذ حیرت انگیز این گونه ابیات در

خصوصی ترین خلوت هر خواننده با خود و حافظ باشد؟

 شعر جاودانه از هر مقوله ای که سخن بگوید

در " نهانی ترین راز " خود, راهی است از درون شاعر به سوی "او".

برای شاعر از دم صبح ازل تا آخر شام ابد  دوستی و مهر بر یک عهد و

میثاق بوده و هست.




منم که شهرۀ شهرم به عشق ورزیدن

منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن



و تا آنجا که می گوید که عتاب و خطابش با خودش است:




به می پرستی چنان نقش خود زدم بر آب

که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن



و در پایان به امید اینکه روزی بتوانیم حافظ گونه عاشق باشیم

و زندگی کنیم و بمیریم؛ با غزلی از آن عارف شوریده

و عاشق وارسته به این سفر خاتمه می دهم:




دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند

عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک

چو درد تو را نبیند کرا دوا بکند

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مُدّعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم بود که بیداری

بوقت فاتحۀ صبح یک دعا بکند

بسوخت حافظ و بویی بزلف یار نبرد

مگر دلالت این دولتش صبا بکند



 
  http://www.ziba.net/hafez/faal/doulat_sarmad.jpg